نسخه الکترونیکی مجله کیهان بچه ها (شماره 714)
- برند: مجله کیهان بچه ها
- دستهبندی : کتابها و نشریات الکترونیکی
مجلات با کیفیت بسیار بالا اسکن و آماده سازی شده است . لینک دانلود فایل پی دی اف این مجله به ایمیل شما ارسال خواهد شد .
قیمت فایل الکترونیکی این مجله "5 هزار تومان" می باشد . برای خرید و دریافت فایل با ایمیل ما (info@antiquestore.ir) یا با صفحه اینستاگرام ما (antiquestore.official) در تماس باشید .
کیهان بچه ها - شماره ۷۱۴ - یکشنبه ۱ آذر ۱۳۴۹
مدیر کیهان بچهها: عباس یمینی شریف
در این شماره میخوانیم:
پیروزی بر فضا (کمیک)
اخبار
روزی که بادبادک هوا کردیم!
ورزش و زمستان
امیرزاده شجاع
قصر پوشاک (آگهی)
پست بچهها
خلبان بیباک - ۷۸ (کمیک)
حوادثی بر امواج
داروی خطرناک (کمیک)
نشان کاکلی - قسمت ۲۷
جدول
با ستارهها آشنا شوید
سرگرمی
قایق ریکیکی
آدامس خروس نشان (آگهی)
هنر و کار بچهها
موسسه انتشارات امیرکبیر (آگهی)
تارزان (کمیک)
شکو مارس (آگهی)
روزی که بادبادک هوا کردیم:
برادرم خودش را به داخل آشپزخانه انداخت و فریاد زد:
- نخ، ما باز هم نخ لازم داریم.
شنبه بود و مثل همیشه روز مشغول کنندهای بود گرچه آدم شش روز زحمت میکشد که یک روز را در هفته استراحت کند ولی این روز هر کدام به کاری مشغول بودیم بابا و آقای پاتریک داشتند در و پنجرهها را تعمیر میکردند.
در داخل خانه مامان و خانم پاتریک خانه تکانی بهاره میکردند. یک چنین روزی از ماه مارس با نسیمی که میوزید برای جابجا کردن اثاثه و کمد خیلی مناسب بود پارچههای پشمی روی ریسمان تکان میخوردند. بچهها به زمین بایر رفته بودند که بادبادکهایشان را پرواز بدهند و حالا
برادرم را فرستاده بودند که نخ بیشتری ببرد. مثل اینکه امروز میخواستند بادبادکها را خیلی بالا بفرستند.
مامانم از پنجره نگاهی به خارج انداخت. آسمان آبی بود. نسیم سرد و ملایمی میوزید. در میان آن آسمان آبی مقداری ابر حرکت میکردند. آن سال زمستان بد و طولانی را پشت سر گذاشته بودیم. ولی امروز یک روز خوش بهاری بود. مامان نگاهی به اطاق نشیمن که اسبابهای آن را جمع کرده بود تا یک گردگیری حسابی از آنها بکند، انداخت و دوباره نگاهش را از پنجره پرواز داد و بعد گفت:
- دخترها بیایید برای بچهها نخ ببریم و ببینیم چه جوری بادبادک هوا میکنند؟
براه افتادیم و در بین راه خانم پاتریک را هم دیدیم که در حالی که میخندید با بچههایش بطرف زمین بایر میرفت. هیچ روزی مثل آن روز برای بادبادک هوادادن خوب نبود. اصلا خدا در یک قرن هیچ وقت دو روز آنجوری خلق نکرده بود. ما هرچه نخ تازه داشتیم به بادبادک بچهها بستیم و آنها باز بالاتر رفتند. حالا دیگر به سختی میتوانستیم لکههای نارنجی رنگی کوچکی را در میان آسمان تشخیص بدهیم.
گاهگاه یکی از آنها را آهسته، آهسته چرخ میدادیم و سرازیر میکردیم و به طرف زمین میکشیدیم تا با شادی دوباره به طرف بالا بفرستیم. چه لذتبخش بود که در مسیر آنها بدویم، به راست، به چپ و ببینیم که چطور حرکتی که ما در زمین به نخها میدهیم، بعد از دقیقهای بادبادک را در آسمان به رقص باشکوهی میاندازد.
ما، آرزوهایمان را به روی تکههای کاغذ نوشتیم و آنها را در نخ فرو کردیم و بعد نخ را تکان دادیم تا کاغذها آهسته آهسته بالا رفتند و به بادبادکها رسیدند. حتما چنان آرزوهایی همه شان برآورده میشدند. حتی پدرهای ماهم چکش و میخ را رها کرده و به نزد ما آمده بودند. مادرها گاهی نخ را از دست ما میگرفتند و مثل دختر مدرسهها میخندیدند و بازی میکردند. موهایشان بروې صورتشان میریخت و پیش بندهای سفیدشان روی پاهایشان تکان تکان میخوردند. جداً بزرگترها با ما بازی میکردند. یک بار من به مامان نگاه کردم و دیدم در موقع بازی چقدر قشنگ شده بود در حالی که ۴۰ سالش هم بیشتر بود. اما اصلا ندانستیم که آن روز ساعتها چطور گذشت. گرچه آنوقتها هنوز ساعتی نبود. از این ساعتهای گرد و طلایی و ظریف. همه مثل بچههای کوچولو و بانشاط شده بودیم و بزرگترها وظیفه شان را فراموش کرده بودند و دیگر در فکر آن نبودند که به ما دستور بدهند این کار را بکن و آن کار را نکن و بچهها هم آن حالت نق نق زدن و مردم آزاری شان را از یاد برده بودند. من با خودم فکر میکردم حتما توی بهشت هم همین جور پدر و مادرها با بچههایشان زندگی میکنند.
هوا خیلی تاریک شده بود که همه ما در حالی که خواب آلوده بودیم، آرام آرام به خانههایمان برگشتیم.
بیاد نمیآورم که آن شب شام خوردیم یا نه؟ موضوع جالب این بود که ما پس از آن، از آن روز هیچ یادی نکردیم. من خیال میکردم که هیچ کس دیگر آنقدر که من درباره آن روز فکر میکنم فکر نمیکند من آن خاطره را در عمیقترین قسمت وجودم پنهان کردم.
سالها گذشت و من حالا خودم در یک شهر ساحلی میان آشپزخانه مشغول رفت و آمد و کار بودم. دختر کوچولوی سه سالهام اصرار میکرد که او را به پارک برم تا اردکها را تماشا کند.
به دخترم گفتم:
- من نمیتوانم بیایم. نمیبینی باید این همه کار را انجام بدهم و وقتی کارم تمام شد دیگر آنقدر خسته هستم که نمیتوانم راه بروم.
مادرم که آن روز برای دیدن ما آمده بود سرش را از روی نخودها که داشت پاک میکرد بالا کرد و گفت:
- روز عجیبی است. گرم و لذتبخش! وچه نسیم خوشی هم میوزد. این روز مرا بیاد آن روزی میاندازد که بادبادک هوا میکردیم.
از این حرف چراغ خوراک پزی را روی زمین گذاشتم و همانطور ایستادم و در فکر فرو رفتم. بادی که میوزید در آشپزخانه را باز کرد و خاطرات گذشته را به یادم آورد. پیش بندم را در آوردم و به دختر کوچولویم گفتم: - بیا برویم، حیف است روز به این خوبی را هدر بدهیم.
ده سال دیگر گذشت و ما جنگ بزرگی را پشت سر گذاشته بودیم. گاه به خانه پاتریکها میرفتیم وپسر جوان پاتریکها که از میدان جنگ برگشته بود و مدتی نیز در اردوی دشمن اسیر بود از خاطرات خود برایمان تعریف میکرد. روزی یک مرتبه ساکت شد نمیدانم او به یاد چه موضوع ناراحت کنندهای افتاده بود. ولی ناگهان لبخندی لبهایش را از هم باز کرد و گفت:
راستى، آیا بیاد میآورید، نه، حتما یاد نمیآورید. فکر نمیکنم آن موضوع اثری را که روی من داشت بر روی شما هم گذاشته باشد. من موقعی که در زندان دشمن بودم و زیاد ناراحت میشدم عادت داشتم که به آن روز فکر کنم. میدانید چه روزی را میگویم، آن روز که بادبادک هوا میکردیم.
پاییز گذشت و زمستان آمد شوهر خانم پاتریک مرد و ما به خانه او رفتیم که به او تسلیت بگوییم.
نمیتوانستم فکر کنم که حالا خانم پاتریک چگونه میتواند تنهایی را تحمل کند؟ قدری درباره خانواده و نوههای او و تغییراتی که در شهر رخ داده بود صحبت کردیم. بعد او در حالی که به دامنش خیره شده بود ساکت شد. من فکر کردم که او بیاد مرگ شوهرش افتاده است. گلویم را صاف کردم لازم بود چیزی درباره غم بزرگش بگویم و او هم شروع به گریه کند.
در این موقع خانم «پاتریک» سرش را بلند کرد در حالی که لبخندی به لب داشت گفت:
من داشتم فکر میکردم که «هنری» در آن روز چقدر جالب بود! میدانی کدام روز را میگویم؟ آن روز را که بادبادک هوا میکردیم میگویم. فرانسیس راستی بیاد میآوری؟
پایان
فرمت فایل | |
حجم فایل | 38 مگابایت |
کیفیت اسکن | 600 DPI |